درون
به نگاهت، به آمدن ورفتن یکبارهات، به بودن ونبودنها.
به من، به تو، به آنها.
باد وزیدن گرفت. هنیام!
به باد.
ابر بارانش گرفت
به سنگریزههایش، دانههای درشت،
تگرگ شد، تگرگ
ومردی زیر بارانیاش گم شد، به مرد.
وزنی در انتهای مسیر، گیج ومبهوت به ابتدا میاندیشد، به زن.
وسگی که نگاهت میکند، به سگ.
بفهم!
بفهم!
من از من جدا میشود وآنگاه تو من را میبینی، واقعی.
وتو من را درقفسی میگذاری
چه زیبا مینگرند به من
صورتم پر میشود از اشک، از سنگ، از حرف
همچو مترسکی میشوم برایت وتو امن میشوی از منقار وحشیان.
باز...باز...باز ...
تو خیره مینگری به من
گرچه مثل همگان.
اما
من
میترسم...
رضا فهیمی