صفای بیخبران
تبدیل امر عینی به موضوعی برای اندیشیدن یکی از بسیار کارکردهای هنر است، امری که جهان ملموس را به جهان معقول و در شرایطی به عالم خیال پیوند میزند. اما چه بسا هنرمندانی که پرده خیال را کناری زده و به ساحتی اثیریتر از آن راه یافتهاند.
در افسانهای کهن آمده جوانی رنجور از غم عشق راه هجران پیشگرفت و شیدا و غمینشد تا خردمندی را به حال زار وی رحمتی آمد و دانهای به او داد تا بکارد و بپرورد تا به گل آبی فراموشی بنشینید. جوان دل و جان و تن شکسته چنینکرد و پس از فصلی بوته به گل نشست و جوان محسور از زیبایی گل آبی آن را استنشاق و کرد و تمامی آنچه مایه رنجشش بود فراموش کرد. از جمال محبوب گرفته و غم عشق و تمنای وصال تا رنج هجران، همه را از یاد برد و گویی از هرچه مایهی رنجش بود خلاصی یافت جز یک چیز و آن درد فراموشی بود و این چنین شد که جوان مجنون شد.
فرآیند خلق آثار اخیر شیرین میرجمالی که از ابزار غیر معمول و البته بسیار شناخته شده رودوزی بر حریر ظریف شکل گرفته چیزی شبیه به کاشتن همان دانه تا رسیدن به گل بیخبریست. مفاهیم محکمی همچون رنج دانستن و آگاهی به درد جمعی، گویی با هر زنجیره بر این سطحی که از فرط شفافیت بر هیچ طعنه میزنند تبخیر میشود و به زوال عقل و بیخبری تبدیل میشود که اگرچه رنج دانستن و زوال آگاهی را به امری ذهنی تبدیل میکند اما خیال رنج هنوز در هر گره و زنجیره آن بر دل بیننده نقش می بندد.